loading...

فاطمه رستم زاده

واگویه های یک نویسنده .... در مسیر نوشتن

بازدید : 374
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 5:38

بازدید : 397
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 15:38

بازدید : 386
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 15:38

بازدید : 384
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 6:37


ورود ممنوع
این را با خط قرمز روی درب اتاق نوشته بودند.
پرستاری با عجله از آن بیرون آمد.برای اینکه به او برخورد نکنم به دیوار چسبیدم.
چند دکتر و پرستار با عجله نزدیک شدند. آشفته گفت :
- دکتر عجله کنید.
و پشت سر آنها وارد اتاق شد.

میان ازدحامشان نمی‌توانستم دختر را ببینم.
مانیتورینگ پشت سر یکی شان پنهان شده بود. نمی‌دیدمش اما همراه صدای سوت ممتدش مغزم سوت کشید.
پنجه‌های دلشوره‌‌‌ای غریب قلب و روحم را زخمی‌می‌کرد.
یکی از سفیدپوش‌ها در اتاق را بست و مانع اندک دید من شد.
عرض راهروی بیمارستان را با دلهره مرور کردم. انتظاری نفس گیر نفسم را بند آورده بود.
یکی از پرستارها بیرون آمد. سراسیمه جلو رفتم
- حالش چطوره؟!
با اخم نگاهم کرد و سکوت کرد
مردد پرسیدم
- مرده؟
اینبار ابروهایش را بیشتر درهم کشید و با نگاهی غضب آلود و صدایی که از خشم می‌لرزید گفت
- تو به عهدت وفا نکردی، داره می‌میره
زانوهایم شل شد. کف راهرو به زانو درآمدم. لرزشی آشکار تمام وجودم را فرا گرفت.

انواع رولبرینگ کامل انواع کامیون
بازدید : 374
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 0:37

بعد از قولی که خاله نسرین داد، انگار خاله مریم و خاله مژگان روزه‌ی سکوت گرفته بودند.
به نظر می‌آمد حرف دیگری با من نداشتند، که طرفم نمی‌آمدند.

به بچه ها گفتن ،از یچه ها شنیدن 1 فصل 1
بازدید : 381
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 21:37

بازدید : 361
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 8:37

بازدید : 364
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 8:37


هوای خنک بارانی همه را به ایوان کشانده بود. کنارمادربزرگ و خاله نسرین رو به حیاط نشسته بودم.
صدای برخورد قطرات باران روی برگهای پهن درخت انجیر روحم را نوازش می‌داد. نسیم خنکی که گه گاه می‌آمد، ذهن گرگرفته ام را آرام می‌کرد.
تحمل نگاه‌های سنگینشان در آن فضای دلنشین کمی‌ممکن به نظر می‌رسید.
خاله نسرین سیب پوست گرفته را با لبخندی داخل بشقابم گذاشت. خاله مژگان سینی چای را وسط ایوان قرار داد و خود روبه من به نرده‌ها تکیه داد.
با دست بازوهایش را بغل گرفت و گفت
- هوا چقدر سرد شده. خدا کنه این بارون برای برنجا بد نباشه
مادر بزرگ گفت
- هرچی بشه خیره، خدا هیچوقت بد بنده‌هاشو نمی‌خواد
نگاهش کردم. لبخندی روی لبم نشست (خوش به حالش همیشه از همه چیز راضیه)
خاله مریم گفت
- آره خدا بد نمیخواد این بنده‌ها هستن که به هم بد می‌کنن
بعد نگاه معناداری به خاله مژگان انداخت
خاله مژگان دنباله‌ی حرفش را گرفت. اما به جای اینکه او را مخاطب قرار دهد نگاهش را به طرف من برگرداند.
- مطمئن باش خدا بی جواب نمی‌گذاره
سری به تاسف تکان داد و بعد نفسش را با آه بیرون داد و پرسید
- ازشون خبر داری؟
- از کیا؟
- بابات و خانومش
سعی کردم کش دار گفتن خانومش را نشنیده بگیرم
- اوهوم خوبن
- معلومه که باید خوب باشن شنیدم بچه دار هم شدن
سرم را پایین انداختم و سیب داخل بشقاب را چهار قاچ کردم. سحر بلند شد و روی پله‌ها نشست.خودش را با گوشی اش مشغول کرد.
- بالاخره تو هم صاحب برادر شدی
هر قاچ را دو تکه کردم
- البته اگه بدونه تو داداشش هستی و بگذارن داداش صدات کنه
هر تکه آن را نیم کردم .
آهی کشید و ساکت شد. خاله مریم دنباله‌ی حرفش را گرفت
- مطمئن باش خدا فقط نگاه نمیکنه، اینجوری تنهاتوی یه شهر بی در و پیکر ولت کردن و خودشون روی خون مادرت خونه ساختن
خاله نسرین لب پایینش را گازگرفت
مادربزرگ زیر لب گفت
- استغفرالله
خاله مژگان گفت
- راست میگه شک نکن دنیا همیشه یه جور نمیچرخه، یه روز میزنتشون روی همین زمین گرم
و با دستش محکم روی زمین کوبید
سحر لحظه‌‌‌ای برگشت و باز سرش را داخل گوشیش کرد

«مسافر اشتباهی» قسمت نهم
بازدید : 352
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 23:36


فرار از وقایع بد فقط آنها را به تعویق میاندازد. و الّا دنیا آنقدر کوچک است که نمی‌توان از هیچ حادثه‌‌‌ای گریخت . مثل فرار ده ساله‌ی من.آن روز، روز مواجه با آن علت‌های فرار بود.

آبی به صورتم زدم و در آینه‌ی بالای روشویی به خودم خیره شدم. به همان اندازه که در طی این سالها آینه بی تغییر مانده بود، من تغییر کرده بودم.
دوست نداشتم آنچه می‌بینم،آنها هم شاهدش باشند. چشمهای قرمز و بی حال. صورت رنگ پریده و اصلاح نکرده ، موهای پریشان و ذهنی پریشان تر.
اصلا برایم مهم نبود که خوب به نظر بیایم، فقط نمی‌خواستم بهانه‌‌‌ای دستشان بدهم.
بهانه‌های واهی برای دلسوزی‌های بی مورد و در آخر انداختن تمام تقصیرات به گردن پدرم
صورتم را اصلاح کردم و داخل حمام شدم. چند دقیقه‌‌‌ای ذهنم را زیر دوش آب سرد گرفتم تا آرام شود. سعی کردم زخم تازه را ببندم تا زخم کهنه آماده باز شدن شود.
با هوله کوچکی که روی دوشم بود از حمام بیرون آمدم. داشتم نم موهایم را می‌گرفتم که
صدای آرامی‌سرم را به طرف آشپزخانه چرخاند.
مادربزرگ اسپند به دست و زمزمه کنان به طرف من می‌آمد.
دود اسپند و نفس دعاگویش را به سوی من فرستاد
- ماشالله بهت سیاوشم چشم نخوری مادر
لبخند تلخی زدم.
نمی‌دانستم کجای زندگیم را میخواهند چشم بزنند. زندگی که دوست داشتم برای همیشه چشم از آن بردارم؟
- مادر چمدونت رو ببر توی اتاق. اونجا مال خودت راحت راحت باش
معنی این حرف را می‌فهمیدم
خانه مادربزرگ یک اتاق خواب داشت و این یعنی تمام این خانه متعلق به توست
بعد از انتقال چمدان، به حیاط رفتم. حیاط ۷۰۰ متری که خانه را در برگرفته بود .
به انتهای باغچه کوچکی که در جلوی حیاط واقع شده بود رفتم. خانه را در چشمانم قاب کردم.
این خانه،خانه‌ی خاطرات تلخ و شیرین من بود.
قبل از اینکه مادرم را از دست بدهم محل فرار بود و بعد از آن دلیل فرار
انگار خودم را با هم سن و سال‌هایم می‌دیدم که در حال بازی و ورجه ورجه بودیم.
خانه‌‌‌ای ویلایی که گرد زمان بر آن نشسته بود شیروانی‌های آجری رنگش رنگ باخته و کمی‌از سقف چوبیش را موریانه خورده بود. نرده‌های گچیش زخم برداشته بود و ستون‌های فلزی استوانه ایش نیاز به رنگ دوباره داشت.
چند درخت پیر را که سالیان سال در آنجا زندگی میکردند کشته بودند.لابد برای باز شدن پارک اتومبیل‌هایی که هرازچندگاهی میخواستند به آنجا سری بزنند.
خانه مثل صاحبش پیر بودو سرشار از خاطره، با آنکه شکسته شده بود اما هنوز زیبا بود.
چهار پله کوتاه به ایوان منتهی می‌شد. دری کشویی ایوان را به راهروی پهنی که نشیمین خانه محسوب میشد، وصل میکرد. این خانه مرکب از سه اتاق بود. همه معمولی بودند. در انتهای نشیمن آشپزخانه‌‌‌ای بزرگ که پنجره‌هایش رو به حیاط پشتی باز میشد و در طرف راست این‌هال کوچک اتاق خواب و طرف چپ آن اتاقی کمی‌بزرگتر به عنوان پذیرایی
چند پنجره از این اتاق‌ها به طرف ایوان ۲۴ متری باز میشد. آن روزها همیشه از آن دریچه‌ها داخل ایوان میپردم
ولی حالا به پنجره‌هایشان دزدگیر زده بودند
سیاوش
به سمت صدا برگشتم.
دقیق نگاه کردم خاله نسرین بود که با آغوش باز به سمتم می‌آمد.
صورتش بیمارگونه و ماتم زده مینمود اما مثل قدیم چهره و نگاهی دلپذیر داشت.
قبل از اینکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و بفهمم باید چگونه برخوردی داشته باشم، بغلم گرفت
پشت سرش خاله مریم و خاله مژگان هم جلو آمدند.
ناخودآگاه کمی‌خودم رو عقب کشیدم و دستم را دراز کردم.
فقط به دست دادن قانع نشدند و صورتم را بوسیدند
چندقدم دورتر دختری حدود 20 سال چشم دوخته بود به من
نمیشناختمش.
سلام داد. پاسخش را به سردی دادم.
خاله مژگان خندید و گفت
- سیاوش نشناختیش؟
سرم را تکان دادم
- نه
- سحره
- سحر؟!
دقیق تر نگاهش کردم. سعی کردم به خاطر بیاورمش ،تنها شباهتی که با آن سحر کوچک داشت چشمهای تیله‌‌‌ای و لبهای کوچکش بود. حالا بلند قد بودو دیگر لاغراندام نبود.
شاید بیشترین چیزی که باعث شد باور نکنم سحر است نوع پوشش بود که با سخت گیری‌هایی که از شوهرِ خالهِ مژگان سراغ داشتم جور درنمی‌آمد.
به احتمال زیاد اقتدار بی چون و چرایش را طی این مدت از دست داده بود و برای حفظ اعتبار خود بهتر می‌دید دخترانش را رها کند.
- پس تو سحری! خیلی بزرگ شدی
قسمتی از موهایی که از جلوی شال سفیدش بیرون زده بود دور انگشتش پیچید و با خنده گفت
- انتظار نداشتی که همون قدر بمونم؟
لبخند زدم
- نه
مادربزرگ به استقبالشان آمد
با هم از پله‌ها بالا رفتیم. روی نرده‌های گچی نشستم. به غیر از خاله نسرین بقیه به داخل خانه رفتند. خاله جلو آمد و دستم را گرفت و با چشمهای غمگینش به من خیره شد.
آرام از نرده‌ها به زیر آمدم و همان جا کنارهم نشستیم
به او احساس بدی نداشتم،چون مادرم فقط با او صمیمی‌بود. شاید به دلیل شباهتی که بهم داشتند.

خودم را، از خودم بپرس؟!!(2)
بازدید : 367
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 23:36

رخت خواب‌های سنگین روی ایوان عریض جا گرفته بود. مادربزرگ اتاقک سفید توری را مقابلم گرفت.
- اول اینو بزن
از ترس نیش پشه‌ها قبول کردم. نمی‌خواستم اندک آرامشی که در آن جا پیدا کرده بودم بهم بزنند.
روی تشکی که بوی نا میداد دراز کشیدم و دستهایم را زیر سرم گذاشتم.
ازلابه لای شاخه‌های بلند درختان سپیدار، به آسمان چشم دوختم.
ابرها در گوشه گوشه آسمان خودشان را جمع کرده بودند. آسمان دلش گرفته بود.
درست مثل مادرم ، مثل وقتی که میخواست گریه کند، بغض میکرد و گوشه گیر میشد.
شاید آسمان هم میخواست ببارد. بارانی نه مقطع بلکه آبشاری بلند.
مثل اشکهای‌ دختر، که تمام شدنی نبود
یا رد خونی که ادامه داشت.
دل آسمان به اندازه تمام خاطرات تلخ من گرفته بود
(کاش میبارید. کاش این بغض کهنه می‌شکست)
روی گلوی برجسته ام دست کشیدم. سعی کردم چیزی را که ده روز در آن جاخوش کرده بود و میخواست خفه ام کند، آرام کنم.
تصویر آن لحظه دست از سرم برنمی‌داشت
تصویر هولناک یک جنایت ،یک مرگ بی دلیل

«مسافر اشتباهی» قسمت هفتم

تعداد صفحات : 1

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی